شعر سقوط از داریوش

وقتی که گل در نمیاد
سواری اینور نمیاد
کوه و بیابون چی چیه

وقتی که بارون نمیاد
ابر زمستون نمیاد
این همه ناودون چی چیه

حالا تو دست بی صدا
دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل

انگار با هم غریبه ایم
خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم
اومدنی رفتنیه

کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده , خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درده ما رو در و دیوار نمی فهمه

واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه

سقوط من در خودمه
سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه

نزدیک ترین نقطه به خدا

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.

نزدیک ترین مکان به خدا نزدیک ترین لحظه به اوست وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی , آن قدر نزدیک که نفست از شوق و التهاب بند می آید.

آنقدر هیجان انگیز که با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.تجربه ای که باید طعمش را چشید.

اغلب همان لحظه که گمان میکنی در برهوت تنها ماندی درست همان جا که دلت سخت میخواهد او با تو حرف بزند, همان لحظه که آرزو داری دستان پرمهرش را بر سرت بکشد,همان لحظه نورانی که از شوق این معجزه دلت میخواهد تا آخر دنیا از ته دل و با کل وجودت اشک شوق شوی  و تا آخرین ذره وجود بباری.

نزدیک ترین لحظه به خدا میتواند در دل تاریک ترین شب عمر تو رخ دهد یا در اوج بزرگ ترین شادی دلخواسته ات.میتواند درست همین حالا باشدو زیبا ترین وقتی که میتواند پیش بیاید همان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری.

جایی که دلت برای او تنگ است.زیباترین لحظه عمر و هیجان انگیزترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم خودت خدا را ببینی. درست همان لحظه که میبینی او با همه عظمت بی کرانش در قلب کوچک تو جا شده است.

همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس و نورانی و متعالی شدن حست را درک میکنی.آن لحظه که می بینی آن قدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بیکرانش آن را لایق شمرده و برگزیده.

و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و از چه رو از آن تو شده است.

چند ورق سیاه

چند ورق کاغذ سیاه...

و باز شکست بغض بی صدای من

شروع قصه چشم های بارانی من

و دست های همیشه خسته من

چند ورق کاغذ سیاه...

و رقص خاطرات رویایی من

در اوج آسمان تنهایی من

و در فراز آن ، هر شب سیاه

پر است از سکوت سرد و بی ستاره من

جند ورق کاغذ سیاه...

و رقص پوچ وخیالی قاصدک خیال

و شکفتن همه آرزوهای محال

چند ورق کاغذ سیاه...

تمام دلخوشی سرد و بی صدای یک خیال

                                                       برگرفته از . . .

پروردگارا

پروردگارا

به من آرامش ده

تا بپذیرم آنچه را که نمی‌توانم تغییر دهم

دلیری ده

تا تغییر دهم آنچه را که می‌توانم تغییر دهم

بینش ده

تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده

تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن

مطابق میل من رفتار کنند.

                                        

                                             جبران خلیل جبران

بوی زندگی

راه سرشار  امید

و بدان کین امروز

منتظر فردایی است

 که تو دیروز در امید وصالش بودی

بهترین لحظه جاری شدنت

 امروز است . . .

لحظه را دریابیم

باور روز برای گذر از شب کافیست

 

کوهستان

امروز چند تا از عکسهایی که از الموت قزوین انداختم را تو وبلاگ گذاشتم .

یه جای ساکت و آروم با آسمونی صاف و شبهای پر از ستاره 

یه جایی وسط کوههای صخره ای و خاکی  و یه رودخانه زیبا که تا سد منجیل میره و همه رو سیراب میکنه